نگارا، گر چه مي‌دانم که بس بي‌مهري و پيوندي

شاعر : اوحدي مراغه اي

سلامت مي‌فرستم با جهاني آرزومندينگارا، گر چه مي‌دانم که بس بي‌مهري و پيوندي
که گر جان نيز بفرستم نخواهد بود خرسنديبدان دل کت فرستادم نه‌اي خرسند، مي‌دانم
ز حالم گر شوي آگه چنان دانم که نپسنديچنين زانم پسنديدي که حال من نمي‌داني
درخت الف ببريدي و بيخ مهر بر کنديز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتي چينم
ورت من پاي مي‌بوسم ز دست من همي تندياگر دستت همي خواهم خسي بر پيش من داري
نه آن بهتر که او را بر چو من ديوانه‌اي بندي؟فرو هشتي به خويش آن زلف را کاشفته مي‌گردد
کزان افتادگان روزي نظر بر کس نيفگنديجهاني را بيفگندي به حسن يک نظر، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداونديبپيوند رفت روز جور و بيداد و ستم، جانا
که گر زان تلخ‌تر نيزش بگويي شربت قنديحديث تلخ اگر گفتي نرنجيد اوحدي را دل